نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 


شهيدان عليرضا و محمدرضا نيازمند
باشگاه شلوغ بود. بچّه ها حلقه زده بودند دور استاد. من هم گوشه اي ايستاده بودم و نگاه مي کردم. حرف هاي استاد وسوسه ام مي کرد که در کلاس جودو ثبت نام کنم. تصميم گرفتم يکي، دو جلسه به جهت آشنايي با بچّه ها و وضعيت باشگاه و نحوه ي تمرين فقط نگاه کنم.
استاد روي بلندي ايستاده بود و به خوبي مي شد صورتش را ديد. چشم گرداند بين بچه ها و گفت: « هر لحظه ممکن است که اين استاد مهمان از راه برسد. او از تهران مي آيد. دلم مي خواهد وقتي برمي گردد، از باشگاه غروي تعريف کند. حتي ممکن است خودش شما را براي مبارزه انتخاب کند. ببينم چه کار مي کنيد. »
همهمه بين بچّه ها بالا گرفت. عليرضا آمد طرفم و گفت: « عمو! چطور است؟ قول مي دهم زود راه بيفتي. اصلاً مي خواهي برو کلاس محمدرضا. تکواندو هم بد نيست. » داشتيم صحبت مي کرديم که چند نفر وارد سالن شدند. همه به احترام سرپا ايستادند. استاد کلاس عليرضا جلو رفت. دست آنها را فشرد و يکي يکي معرفي کرد. نشستند روي صندلي و کنار گوش هم پچ پچ کردند.
استاد عليرضا دو نفر از بچه ها را به مبارزه دعوت کرد. آنها بلند شدند و رو به جمعيت تعظيم کردند. با اشاره ي استاد به مبارزه پرداختند. آنها که نشستند سرجايشان، استاد رو به مهمان ها کرد و گفت: « جناب استاد! اگر موافق باشيد، با يکي از بچه هاي باشگاه ما مبارزه کنيد. »
استاد بر و بر نگاهش کرد. باورش نمي شد که چنين پيشنهادي به او شده. رو کرد به استاد عليرضا و گفت: « جناب استاد! من هم مثل شما استاد هستم و اين آقايان شاگرد. در شأن من نيست که با شاگردهايت مبارزه کنم. در ضمن مشخص است که در اين مبارزه چه کسي برنده مي شود. »
نگاه استاد کلاس عليرضا، سُر خورد طرف ما. با اشاره ي دست از عليرضا خواست که جلو برود. او را به استاد مهمان معرفي کرد و گفت: « خواهش مي کنم با اين شاگرد من مبارزه کن. » استاد مهمان ناچار از جا بلند شد و به رخت کن رفت. لباسش را عوض کرد و روبه روي عليرضا قرار گرفت.
زير لب داشتم براي عليرضا دعا مي کردم. عليرضا با مهارت فن ها را اجرا مي کرد. باور کردني نبود. در مبارزه با استاد مهمان، پيروز شد. صداي سوت و دست زدن بچه ها، سالن را پر کرد.
محمدرضا کمربند قهوه اي داشت و مربي تکواندو بود. تصميم گرفتم در کلاس تکواندو ثبت نام کنم. هر دويشان با اين که رزمي کار بودند، بيشتر به کشتي علاقه داشتند. خودم را آماده ي آموزش و يادگيري تکواندو کردم و قبل از اين که ورزش را شروع کنم، محمدرضا شهيد شد. (1)

شهيد احمد بهشتي
چند وقتي کنار « سدّ دز » بوديم. شيرجه زدن بلد نبودم و خيلي دلم مي خواست ياد بگيرم. ولي به هر کس مي گفتم بيا شيرجه زدن را يادم بده، چند دقيقه به طور شفاهي کلياتي را مي گفت و مي رفت. گذشت تا يک روز با دوستم شهيد « احمد بهشتي » آن را مطرح کردم. او هم توضيحاتي داد و بعد از من خواست همان طور که او گفته شيرجه بزنم. از طرفي با يکي از دوستان هماهنگ کرده بود که او من را هل بدهد داخل آب. با هم ايستاديم لب رودخانه و يکدفعه آنچه نبايد بشود شد. پاي هر دوي مان به سنگ گرف و زخمي شد. فکر کردم « احمد » از آب که بيايد بيرون ناراحت مي شود و با من برخورد مي کند. اما اين طور نبود. گفت: « جواد » دوباره بپر. من که خوشرويي او را ديدم، خودم شيرجه زدم.
خدا رحمتش کند پسر اهل حالي بود. يک بار که وفات يکي از ائمه (عليهم السلام) بود و کسي نمي دانست، رفتم حسينيه چراغ ببرم، ديدم « احمد » تنهايي نشسته و خودش مي خواند و گريه مي کند. (2)

شهيد علي چيت سازيان
فاو که فتح شد، ادامه ي عمليات بودو مرحله ي دوم کار توي جاده ي فاو – بصره و فاو – ام القصر. علي از فرمانده ي لشکر ابلاغ داشت که روي خط امّ القصر کار کند. گروه جلوتر از ما – از بچّه هاي تدارکات – يک مقر دم جاده ي امّ القصر، حوالي رأس البيشه براي بچّه هاي واحد آماده کرده بودند. همان جايي که عراقي ها دقيقه به دقيقه با توپ و کاتيوشا مي زدند. علي با اولين تيم از بچه هاي اطلاعات رسيد آنجا، ديد زمين از شدت انفجار گلوله هاي توپ مثل طبل زير پا مي لرزد. همه منتظر بودند او نقشه را باز کند و بگويد کجا را بايد شناسايي کنيم. اما مثل هميشه يک کار غير قابل باور کرد.
گفت: « بچّه ها مي بينيد دشمن چه معرکه اي گرفته؟ »
کسي چيزي نگفت. علي ادامه داد: « اينجا گود زورخانه است... پس اول گود مي زنيم. »
سر يک ساعت، يک ميدان زورخانه با گوني سنگري درست شد. همه ي بچه هاي واحد حلقه زدند داخل آن و علي شد مياندار.
ميل و تخته نداشتيم. همه با کلاش ميل گرفتند. نوار شير خدا هم مثل هميشه دم دست بود. روحيه ها شد توپ. (3)

شهيد قربانعلي مرداني
از چند روز پيش دوباره به پيشنهاد حبيب، ورزش صبحگاهي را آغاز کرديم. ما شش نفر بوديم که در اين ورزش شرکت مي کرديم. يادآوري مي کنم که ما پارسال با همين تعداد، ورزش صبحگاهي را انجام مي داديم و اين کار را پاييز 1358 شروع کرده بوديم و تا بهار 1358 ادامه داديم. آن وقت ها باشگاه هم مي رفتيم و اصولاً برداشت و ديدگاه هاي ما نسبت به پارسال 180 درجه تغيير جهت کرده بود. بدين صورت که هدف ما پارسال از آن همه جان کندن روي تشک، کشتي گرفتن يا دويدن هاي سخت توي برف و يخ زمستان، تنها ارضاي نفس خودخواهانه بود که مثلاً به عنوان ورزشکار، خودمان را يک پله از ديگران بالاتر مي ديديم.
ولي امسال به حمدالله با اسلام و قوانين مکتبي آن بيشتر آشنا شديم و بچه ها هم همين طور، و هدف ما از ورزش صبحگاهي تغيير کرده و تنها و تنها ايجاد آمادگي کامل براي رسيدن به اهداف مقدس ديني و پياده کردن اسلام در جهان، شده است. البته ديگر به باشگاه نمي روم بنا به دلايلي که حکايت از در خط نبودن ورزش باشگاهي دارد و به قول معروف از باشگاه بريدم. (4)

شهيد عليرضا ناهيدي
ما در دزفول عملاً در زيرزمين ساختمان واحد اعزام نيروي سپاه اين شهر زمينگير شده بوديم. چون هنوز ابتداي کار بود، برنامه ي کاري مشخصي نداشتيم. از آنجا که نيروهاي اعزامي، همگي جوان بودند و در آن محيط غريب و دلگير نمي توانستند بيکار بمانند، بناچار خودشان را با بازي فوتبال سرگرم مي کردند.
برادرمان تقي رستگار مقدم که طبع سرزنده و بازيگوشي داشت، رفت و دو – سه تا توپ پلاستيکي خريد و آورد و از همان لحظه، حياط ساختمان اعزام نيرو، به استاديوم فوتبال تبديل شد!
عليرضا ناهيدي از اين رويکرد افراطي بچه ها به فوتبال راضي نبود و معتقد بود که بچّه ها لااقل صبح ها بايد بعد از نماز صبح و مراسم صبحگاه، بيايند پيش حاج محمود شهبازي تا ايشان که در آشنايي با احکام نوراني قرآن و مسايل شرعي واقعاً در حد يک مجتهد قرار داشت، براي آنها روزي پنج آيه از قرآن بخواند، ترجمه کند و تفسير فشرده اي هم از شأن نزول هر آيه به آنها ارائه دهد. تأکيد ديگر ناهيدي بر روي مسأله ي تجويد و اداي درست کلمات نماز بچّه ها بود. مي گفت: « آدم وقتي با فلان مسؤول يا وزير طرف صحبت مي شود، معمولاً سعي مي کند خيلي شمرده و با کلمات و جملات شسته رفته با او حرف بزند. آيا درست است که وقتي در محضر خالق خودمان قرار مي گيريم، با او طوري صحبت کنيم که کلمات و عبارات مان غلط باشد؟ اين بي احترامي به خالق مان نيست؟ »
روي همين حساب مي گفت بايد بياييد پيش حاج محمود؛ او شما را در اين موارد آموزش بدهد و توجيه کند، بعد برويد دنبال کارتان. حالا اين را هم در حاشيه داشته باشيد که خود ناهيدي، با آنکه در آن روزها فقط 19 سال سن داشت و در اوج دوران جواني به سر مي برد، واقعاً از حيث روحيه و شخصيت، در سطح يک کامله مرد جهل ساله قرار داشت. الغرض، بعضي از بچه ها بازيگوش بودند و به اين دستورالعمل ناهيدي چندان مقيد نبودند. براي همين، او رفت و همه ي توپ هاي پلاستيکي بچه ها را جمع کرد و برد توي زيرزمين ساختمان اعزام نيرو پنها کرد، تا بچه ها نتوانند آنها را پيدا کنند. وقتي بچه ها فهميدند غيب شدن توپ ها زير سر ناهيدي است، ريختند دور او با اصرار و التماس گفتند: تو را به خدا توپ ها را به ما بده؛ ما که اينجا سرگرمي ديگري نداريم. عليرضا گفت: « اول بايد قول بدهيد روزي پنج آيه پيش حاج محمود بخوانيد و قرائت نمازتان را درست کنيد، تا بعد من به شما توپ بدهم برويد فوتبال بازي کنيد. »
تعليم احکام و معارف اسلامي به بچه ها در منطقه ي جنوب به يک رسم ثابت تبديل شد. آنهاغ از آن به بعد مقيد شدند هر روز پس از نماز صبح، براي آنکه روخواني قرآن و قرائت نمازشان بهتر بشود، دور هم بنشينند و با راهنمايي حاج محمود شهبازي، نيم ساعتي قرآن بخوانند. (5)

شهيد اصغر رنجبران
از خاطرات جالب توجه قلاّجه، برپايي ورزش باستاني در اردوگاه بود. اصغر رنجبران که خود از پهلوانان نامي جنگ و دوستدار ورزش باستاني بود، اين زورخانه را برپا کرد. بعد از شهادتش، اين زورخانه با نام او خوانده شد. گود اين زورخانه، با لايه اي از سيمان پوشيده شده و سقفش از برزنت بود که به داربست فلزي وصل شده بود. اين اولين زورخانه در منطقه ي جنگي بود. بعدها زورخانه هاي ديگري هم ساخته شد. اصغر رنجبران با پوکه ي گلوله ي توپ، ميل باستاني ساخته بود و صبح ها بچه ها را جمع مي کرد و در حالي که حسين دژبان عين مرشدي حرفه اي با صدايي رسا و دلنشين ضرب مي زد، يلان ورزش مي کردند. بنده هم چون پايم ناقص بود، فقط ميل مي گرفتم تا از بقيه جا نمانم. (6)

شهيد حجت الاسلام نوري صفا
روزي تعدادي از جانبازان نابينا را به اتفاق خانواده به کنار زاينده رود اصفهان برده بوديم. شهيد نوري صفا به عنوان مبلغ همراه ما بودند و برادران شروع کردند به شوخي و به ايشان آب پاشيدن، و گمان مي کردند ايشان روحاني است و تا به حال شنا نکرده و مي ترسد.
يکي از برادران، ايشان را در آب انداخت. ايشان شناکنان تا نزديکي هاي سدّ رفت و برگشت و هنگامي که از آب بالا مي آمد، گفت: « من آنچه را که امام فرموده است از فنون و آموزشها فراگيرند، ياد گرفته ام. »
حتي در طول زندگي و کار، خود و همراهان خود را ملزم کرده بود هفته اي يک بار استخر و شناي دسته جمعي داشته باشند.
يکي از دوستاني که کشتي گير بود، به حاج آقا گفت: « شما که ادعا مي کنيد، آيا مي توانيد کشتي بگيريد؟ »
ايشان گفت: « مانعي ندارد. »
در هنگام کشتي هر چه مي خواست نوري صفا را به زمين بزند، نمي توانست. با اينکه جثه ي نوري صفا نسبت به آن برادر کشتي گير بسيار ضعيف بود، در نهايت هم حاج آقا نوري صفا با تک پشت پا ايشان را نقش بر زمين کرد. (7)

شهيد حبيب الله شمايلي
سال ها پيش از پيروزي انقلاب اسلامي، آقا حبيب را در ميدان هاي فوتبال مي ديدم. وي در تيم محلي اسکار توپ مي زد از آن جايي که اين تيم، به سبب داشتن بازيکناني چون آقا حبيب و آقا مجيد « بقايي » ، از اخلاق و نظم و انضباط قابل توجهي برخوردار بود، مشتاقانه آنان را به مسابقه دعوت مي کرديم و اغلب بازي هاي ما با اسکار بود. گهگاهي که در گرما گرم بازي، برخوردي پيش مي آمد، آقا حبيب را مي ديدم که با آن چهره ي مظلوم و دوست داشتني اش، ايستاده است و آرام و بي صدا، اما ناراحت، آن صحنه را نظارت مي کند. با آن که سن زيادي نداشت، ولي بازيکنان به عنوان جواني متين و منصف قبولش داشتند. آنان مي گفتند: « هر چه آقا حبيب بگويد، مي پذيريم. »
او هم بدون در نظر گرفتن منافع تيمش، عادلانه آن چه را ديده بود و حق مي دانست، بيان مي کرد. وي هرگز حقيقت و انصاف را به پاي نتايج زودگذر قرباني نمي کرد. (8)

شهيد کاظم عهدي
به سبب علاقه ي بسيار به طبيعت و نظام هستي، زياد به کوه مي رفت و هميشه جلوتر از ديگران حرکت مي کرد. حدود سالهاي 1362-1361 هرگاه به مرخصي مي آمد، دوستان را براي رفتن به کوه جمع مي کرد. مزرعه اي در ده بالا در دامنه ي کوه داشتند. روزي براي گردش به آنجا رفتيم تمام لوازم مورد نياز را با خود برديم به جز کبريت! او در ده دقيقه از مسير سنگلاخ کوه که حدود پنج، شش کيلومتر بود پايين رفت و با کبريت برگشت. (9)

پي‌نوشت‌ها:

1- عطر شکوفه هاي سيب، صص 83-81 .
2- فرهنگ جبهه، ص 130 .
3- دليل، ص 119 .
4- اين گروه آسماني، ص 108 .
5- همپاي صاعقه، صص 137-136 .
6- کوچه ي نقاش ها، ص 274 .
7- ترمه ي نور، صص 348-347 .
8- صبح ارغواني، ص 23 .
9- دريادل بيقرار، ص 44 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.